t> بهمن 90 - اطلاعات عمومی از همه چیز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن





















اطلاعات عمومی از همه چیز

اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان

به نام پیوند دهنده قلب ها

سلام تنها هدیه ای است که می توانی

 بی هیچ بهانه ای به آن که دوستش داری تقدیم کنی.

همسر عزیزم سلام از خدا خواهان سلامتی تو هستم

 امیدوارم مشکلات زندگی بر تو غلبه نکرده باشد

و سر حال و شادمان باشی.

همسر عزیزم خداوند را شاکرم

که همسری همچون تو به من داده است .

که در کنار او به بالاترین و بهترین شخصیت دست یابم .

همسرم اولین اولویت زندگیم توئی

 به خدا قسم همه ی عالم را با وجودتعوض نمی کنم.

خدای مهربان از اینکه من و همسرم را بهم رساندی

 بسیار سپاسگذارم حتما دلیل ومصلحتی وجود داشته

 که مادر کنار یکدیگر قرار گرفته ایم.

پس مارا به خاطراشتباهات وخودخواهی های گذشته مان

 ببخش وبه ما کمک کن تا یکدیگر رادر

 اولویت قرار دهیم وبه هم احترام بگذاریم.

همسر عزیزم خستگی قاتل عشق است

.پس هیچگاه مگذار خستگی وکار وزندگی و

مشکلات موجود قاتل عشقمان(عشقی پاک)باشد.

همسر مهربان وپرتلاشم به خاطر همه زحمات

 برای آسایش ورفاه من از تو متشکرم.

از تو می خواهم همانطور که تا هم اکنون

تکیه گاه و همدلم بودی از این به بعد نیز باشی

 زیزا همدلی یعنی گوش کردن برای همدردی و

 شانه هایی برای گریستن .همدلی یعنی شنونده خوبی بودن.

همسر عزیزم زمان و کنار هم بودن آنقدر محدود است

 که حیف است زمان باهم بودن را صرف قهر و کینه توزی کنیم .

همیشه از خدا می خواهم که همانطور که در ابتدای عقدمان

 مهر ومحبت بین ما ایجاد کردتا پایان عمر تا زمانی

که در کنارت هستم این محبت

 را استوار و روز به روز بر آن بیفزاید.

همسر عزیزم من تمام تلاشم را می کنم

 تا بتوانم همسر ایده آل تو باشم

همسر عزیزم من تو را همان گونه که هستی می پذیرم

و دوست می دارم و تا نفس هست کنارت هستم.

عاشقانه وخالصانه وبی بهانه

   تا قیامت دوستت دارم

نوشته ای از (ع.ن) همسری فداکار ومهربان


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 8:32 عصر توسط ابوالقاسم خالقی وردی نظرات ( ) |

آیا میدانید : شن خیس از شن خشک سبک تر است.

آیا میدانید : حرف C هیچ وقت در املای اعداد انگلیسی بکار نمی رود.

آیا میدانید : بهترین زمان خواب از ساعت 10 شب تا اذان صبح است.

آیا میدانید : عقاب معمولاً هنگام پرواز، مستقیم به خورشید می نگرد.

آیا میدانید : کهکشان راه شیری تقریبا صد میلیارد ستاره دارد.

آیا میدانید : 85 درصد گیاهان در اقیانوس ها رشد می کند.

آیا میدانید : به اعدادی که بیش از نه رقم دارند، اعداد نجومی گویند.

آیا میدانید : نور خورشید تا عمق 400 متری آب دریا نفوذ می کند.

آیا میدانید : کوه های آلپ در سال حدود یک سانتیمتر بلند می شوند.

آیا میدانید : اگر زنی به کوررنگی مبتلا باشد، فرزندان پسر او کوررنگ می شوند.

آیا میدانید : پرواز با کایت یک ورزش حرفه ای در تایلند است.

آیا میدانید :ایران برای اولین بار در جهان از ضایعات نخل خرما چوب مصنوعی می سازد.

آیا میدانید : ایران دومین تولیدکننده? انجیر جهان است.

آیا میدانید : زرافه میتواند با زبانش گوشهایش را تمیز کند .

آیا میدانید : که خرس قطبی هنگامی که روی دو پا می ایستد حدود سه متر است .

آیا میدانید : یک میلیون سیاره به اندازه زمین در خورشید جای می گیرد.

آیا میدانید : بلندی شترمرغ به دو متر و نیم و وزنش به 90 کیلو میرسد .

آیا میدانید : اگر تمام رگهای خونی را در یک خط بگذاریم تقریبا 97000 کیلومتر میشود .

آیا میدانید : قلب میگوها در سر آنها قرار دارد .

آیا میدانید : که کانگوروها قادرند 3 متر به سمت بالا و 8 متر به سمت جلو بپرند .

آیا میدانید : که هر هکتار جنگل قادر است بیش از پنج تن گوگرد و غبار هوا را جذب کند.

آیا میدانید : آقایان روزانه 40 تار مو وخانم ها 70 تا موی خود را از دست می دهند.

آیا میدانید : اسبها در مقابل گاز اشک آور مصون اند .

آیا میدانید : نعناع سسکه و تنگی نفس را شفا میدهد .

آیا میدانید : جرم زمین هشتاد و یک برابر ماه است.

آیا میدانید : نور میتواند در یک ثانیه 7.5 دور دور زمین بچرخد .

آیا می دانستید پرهزینه ترین شوخی دنیا توسط یک پلیس در سال1880م، در شهر «راکی» انجام شده است. او ناگهان خبر فعال شدن آتشفشان «پیکسویک» در نزدیکی شهر را به اطلاع مردم رساند و به علت فرار مردم حدود 60میلیون دلار جریمه شد.


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 7:43 عصر توسط ابوالقاسم خالقی وردی نظرات ( ) |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


نوشته شده در یکشنبه 90/11/2ساعت 9:54 صبح توسط ابوالقاسم خالقی وردی نظرات ( ) |


Design By : Pichak